جزیره تنهایی
سیاهی شب را با سپیدی روز که خود عصاره ی رنگین کمان
است
نیازی نیست
گفتی : عشق فراموش شدنی نیست و نشانم دادی سفره های گشوده خوشبختی را..
می شود نفرینم کنی ؟ آری نفرینم کن. اگر برآنی که وارهانیم از زندان زندگی.
پیش تر از آنکه به این زندگی اجباری خویش خو کنم
- به مرگی عاشقانه نفرینم کن که این دعای آمرزش است در بستر گاه روزگار
مرگی که زندگی را عشق را و مرا معنایی دوباره بخشد . مرگی هم قداست نخستین
جرعه ی
شیر مادرم
در آغوشم گیر تا لحظه ای آرام گیرم و این آشفتگی را از یاد ببرم
آغوشت بستر بی مرز کودکی است با زمزمه های معجزه سای مادر و قصه های شب
سوز شبانه
آغوشت کتمان تمام تاریکی هاست ! تمام تحکم ها
آغوشت پناه اندیشه من است مرا به تماشا بنشین ! برایم بنویس که من محتاج کلام توام
چگونه گویمت دوستت دارم !؟ وقتی که این آیه های قدسی ورد زبان آدمیانی ست که با
قلبی
میان دو پا و دشنه ای در کف کنج دنج کوچه ها را می کاوند ؟!
تنها یک نگاه ... تا ابدی شود میان ما دو تن و بشنویمش بی
آنکه سخنی رانده باشیم
همه را نوشتم تا تو - تنها تو - مرا ببینی ! و
رنه این حرفها خودزنی نامتناهی تازیانه نیست
راست گفتی من در خود غرق شدم !!! می روم خودم را پیدا کنم می روم پیدا شوم
بس است دیوانه بودن و دیوانگی
را نوشتن... کاش وقتی که یادم می افتاد تو دیگر نیستی
مرده بودم و این نیز بگذرد!!!