دلم تنگه برات

بنام او که عشقش بی انتها، مهرش بی پایان ورحمتش بیکران است

دلم تنگه برات

بنام او که عشقش بی انتها، مهرش بی پایان ورحمتش بیکران است

جزیره تنهایی

 

 

سیاهی شب را با سپیدی روز که خود عصاره ی رنگین کمان

 است


تا خاکستری را برگزینم برای ترسیم آسمان سرزمین خویش


اینجا سرزمین قلب و احساس من است و من تو را دوست می دارم


تو را دوست میدارم و با تو دیگرم به بیداری این گستره ی خاموش و آدمیانش


نیازی نیست

 

 


گفتی :  عشق فراموش شدنی نیست و نشانم دادی سفره های گشوده خوشبختی را..


می شود نفرینم کنی ؟ آری نفرینم کن. اگر برآنی که وارهانیم از زندان زندگی.


پیش تر از آنکه به این زندگی اجباری خویش خو کنم

 
- به مرگی عاشقانه نفرینم کن که این دعای آمرزش است در بستر گاه روزگار

مرگی که زندگی را عشق را و مرا معنایی دوباره بخشد . مرگی هم قداست نخستین

جرعه ی

شیر مادرم

 

 


در آغوشم گیر تا لحظه ای آرام گیرم و این آشفتگی را از یاد ببرم

آغوشت بستر بی مرز کودکی است با زمزمه های معجزه سای مادر و قصه های شب

سوز شبانه


آغوشت کتمان تمام تاریکی هاست ! تمام تحکم ها


آغوشت پناه اندیشه من است مرا به تماشا بنشین ! برایم بنویس که من محتاج کلام توام


چگونه گویمت دوستت دارم !؟ وقتی که این آیه های قدسی ورد زبان آدمیانی ست که با

قلبی

 

میان دو پا و دشنه ای در کف کنج دنج کوچه ها را می کاوند ؟!

 


تنها یک نگاه ... تا ابدی شود میان ما دو تن و بشنویمش بی

آنکه سخنی رانده باشیم




همه را نوشتم تا تو - تنها تو - مرا ببینی ! و


رنه این حرفها خودزنی نامتناهی
تازیانه نیست

  


راست گفتی من در خود غرق شدم !!! می روم خودم را پیدا کنم می روم پیدا شوم

 

بس است دیوانه بودن و  دیوانگی

را نوشتن... کاش وقتی که یادم می
افتاد تو دیگر نیستی


مرده بودم و این نیز بگذرد!!!