چشمانم در نگاهش ساعتها خیره ماند
حرفی برای هم نداشتیم
زیرا قلبهایمان در حال نجوا بودند
نمیخواستم خلوتشان را بر هم زنم
سکوت را ترجیح دادم
تا قلبهایمان درد و دل کنند
چشمهایش عمق عشق را فریاد میزد
هوس بوسیدن لبهایش آزارم میداد
عشق مقدسمان را با هوسی زودگذر آلوده نکردم
اما چشمانم با اندامش عشق بازی می کرد
چه عاشقانه بود دیروزم...
چه تاریکست امروزم...
به آتش می کشم خود را
اگر فردا چنین باشد .....