شب شده بود و همه جا تاریک و نمناک و فرورفته در سکوت ، نه بادی می
وزید و نه نسیمی ، نه عشقی بود ، نه صدایی ، نه ندایی ، نه نگاهی و نه
دستی که از روی بدرود در پس عابر تنها تکانی بخورد .
ماه از جا برخواست و به بالای دیوار کوچه خزید تا از آن بالا ، بالای بالاها
، نیم نگاهی به شب تیره بیاندازد تا شاید جلوی پای رهگذری را با همان
نیم نگاه ، شاخه نور بیاندازد .
رهگذر غرق در اندیشه، آرام قدم میزد ، خاک رد پای مرد تنها را همچو یک
خاطره بر روی دلش حک میکرد .
رهگذر آرام آرام شب دلگیر امشب را با فکر فردا پشت سر می گذاشت و
بدون اینکه بیاندیشد چرا هر شب و روز در پی فرداست قدم بر می داشت .
حتی لحظه ای صبر نکرد تا فارغ از دغدغه های فردای خود چشم به روی
هم بگذارد .
و حتی گوشه نگاهی به بالا ، به ماه نیانداخت تا او را بنگرد و با نگاهی
مهربان ، او را بستاید ،او که بدون هیچ چشم داشتی عاشقانه نور را به او
می بخشید تا او راه را یابد . ولی او ….
و ماه در اعماق افکارش به این می اندیشید که این رهگذر تنها چرا با چنین
سرعتی هول رسیدن دارد ؟ و چرا هر روز خود را در حسرت دیروز به
فردایی که نیامده تباه می سازد ،دیروز که گذشته ، فردا هم که نیامده ،پس
خرابی و نابودی لحظه ای که در آن هستی چه مفهومی دارد ؟
رهگذر همچنان می رفت و می رفت و زمانها را پشت سر می گذاشت .
ماه آرام به پایین لغزید و تنها کوچه ماند و یک سبد خاطره .
رهگذر هم به فرداهایش رفت و کوچه با خاطراتش در امشب خود باقی ماند