دلم تنگه برات

بنام او که عشقش بی انتها، مهرش بی پایان ورحمتش بیکران است

دلم تنگه برات

بنام او که عشقش بی انتها، مهرش بی پایان ورحمتش بیکران است

قصه بی پایان دل من

 

 
 
عاشقانه ها
 
 
 
 

آن که می گوید دوستت دارم

 

خیناگر غمگینی ست

 

که آوازش را از دست داده است

 

ای کاش عشق را

 

زبان سخن بود.

 

 

هزار کاکلی شاد

 

در چشمان توست

 

هزار قناری خاموش

 

در گلوی من

 

 عشق را

 

ای کاش زبان سخن بود.

 

آن که می گوید دوستت دارم

 

دل اندوهگین شبی ست

 

که مهتابش را می جوید

 

ای کاش عشق را

 

  زبان سخن بود.

 

هزار آفتاب خندان در خرام توست

 

هزار ستاره گریان

 

در تمنای من

 

        عشق را

 

              ای کاش زبان سخن بود.

 

 

 « احمد شاملو »

....................................

 

فرصتی نمانده پاهایم خسته است . باید رفت باید رها شد از حصار تنهایی و این جسارت

مرده ... نمی دانم چگونه...چراها در مقابل دیدگانم ریلی به امتداد تمام زندگی ساخته اند...

شبانه آرزوهایم را در ژرف ترین نقطه کابوس زده ام دفن می کنم .... و بابقچه خاکستری   

خاطراتم راهی شهر رویایی خیال می شوم و از جاده های پر از ابهام و تردیدی که تو برایم  

 درست کردی می گذرم و چشم به راهی می بندم که هیچ امیدی به پایانش نیست.....

گام های لرزانم سکوت سردم را می شکند .... و من در برهوت تنهایی خویش به شمارش

گام هایم  می پردازم . گام هایی که ارمغانی جز نرسیدن ندارند ......

دیگر به خلوت لحظه های عاشقانه قدم نمی گذارم ، دیگر آمدنت در خیالم آنقدر گنگ است

که نمی بینمت ، سنگینی نگاهت را مدتهاست که حس نکرده ام ، من مبهوت مانده ام که 

چگونه این همه زمان را صبورانه گذرانده ام ؟

وقتی رسیدی و به کلبه ی دلم پا گذاشتی در باورم نمی گنجیدروزی

تو را درخلوتم بپذیرم... بیگانه ای بودی هم قفس شده با من... برای

خود عالمی داشتی دورترازستاره های دوردست... درسرزمینی که

به روح من راهی نداشت... وناگهان ترادرروح خود احساس کردم ...



در هرکلامت صدای لغزیدن بهارروی تن یخ زده ی دشت زمستانی

شنیده می شد...تو بهارم شدی...بهار با تو جان گرفت ... تابستان

با بودن تو هست شد ... پاییزچشمان هفت رنگش را از تو گرفت و

زمستان نجابت کوهستانهای پر برفش را... تو برایم فرشته ـ عشق

شدی ولی تو خیانت کردی و رفتی... تو قلبم را خرد کردی ووجودم

را سوزاندی ..
.

به که باید دل بست ؟ به که شاید دل بست ؟ سینه ها جای محبت همه از کینه پر است . هیچ کس نیست که فریاد پر از مهر تو را گرم پاسخ گوید . نیست یک تن که در این راه غم آلوده قدمی را به محبت پوید . خط پیشانی هر جمع خط تنهایی است ٬ خنده ها میشکفد بر لب ها تا که اشکی شکفد بر سر مژگان کسی . از وفا نام مبر آنکه وفا خواست کجاست ؟ سخن از عشق مگو ٬ عشق کجاست ؟ دوست کجاست ؟ گل اگر در دل باغ بر تو لبخند زند بنگرش لیک مبوی ٬ دست گرمی که از عشق بفشارد دستت را به همه عمر مخواه ٬ در دل چاه گر سر کنی یا از سر غم آه کنی ٬ خنده ها بر غم تو دختر مهتاب کند . درد خود را در دل چاه مگو ٬ چاه با من و تو هم بیگانه است

 

گریه کنم یا نکنم                      آخر ماجرا رسید

گریه کنم یا نکنم                      قصه به انتها رسید