دلم تنگه برات

بنام او که عشقش بی انتها، مهرش بی پایان ورحمتش بیکران است

دلم تنگه برات

بنام او که عشقش بی انتها، مهرش بی پایان ورحمتش بیکران است

یاهو

 

 

 

 

برخود قرارکرده ام 

 که دیگر شرح هجر را بر دلدار ننویسم تا

آسمان دلش همواره آبی باشد و من نیز آسمان دل را به رنگ آبی

تعلق خود منقش کنم تا او نیز آبی ببیند. اما سیل اشکهایم این رنگ

را از دل می شوید و رنگ لاجوردی که واقعیت دل است را هویدا

میکندو من می مانم مستاصل از این رنگین کمان تک رنگ که

کمانش از دیروز آشنایی تا به امروز رسوایی ادامه دارد.


گاهی اوقات زمان چنان سخت و طاقت فرسا گذران می کند که

آرزوی خرده نسیمی از کوی دوست را داری تا بر این حرکت

نامیمون سرعت بخش تا اندکی نفس در سینه خانه تازه شود، اما

گویی هوا چنان ساکن و بی حرکت است که این چاره نیز بی اثر

است.


کلمات در گلویم بغض شده است و ایکاش توان آن بر من میسر بود

که این بغض را به جمله تبدیل کنم تا شاید مهربانی را بر خود

مستور و پیروز گردانم.

 (شبی درخواب شیرین بامدادی بودم که حرم مطهرامام رضا(ع) را دیدم )

                         

 دعا و نیایش    

 درحرم مطهرضامن آهو بودم ،

بامدادان بر حرم پنجه ساییدم و در عجب بودم که در

 حرم یار به جز دلدار ندیدم، همه محتاج ، صورتها بر آسمان ، ضجه

و شیون فضا را پر کرده بود، دوست داشتم مثل بقیه نیازم را فریاد

می کردم، دوست داشتم عرش را به مهربان قسم می دادم ، خموش

وآرام اما بی قرار و ملتهب نیازم را به مهربان زمزمه می کردم،

حال عجیبی داشتم سراپا خواهش شده بودم و تمنا ،غرق در سراب

وصل و سرخوش از باده بشکسته و جامی ریخته ، نمی دانم به چه

دلم خوش بود که اینگونه وصالش را طلب می کردم و چون باز

آمدم ، آمدنم دستانم خالی ، سینه پر و

 تنها تغییر در چشمانم

بودکه مژگانم خیس و مردمک چشم قرمز .

نمی دانم تمنا تا کجا می باید ،

گویا خداوند در خواب شیرین بود و

من نیز در یاد شیرین.

که ناگه ازخواب شیرینم چشم بازکردم وای کاش ....



در پیش بی دردان چرا فریاد بی حاصل کنم


گر شکوه ای دارم ز دل با یار صاحبدل کنم


در پرده سوزم همچو گل در سینه جوشم همچو مل


من شمع رسوا نیستم تا گریه در محفل کنم


اول کنم اندیشه ای تا برگزینم پیشه ای


آخر به یک پیمانه می اندیشه را باطل کنم


آنرو ستانم جام را آن مایه آرام را


تا خویشتن را لحظه ای از خویشتن غافل کنم


از گل شنیدم بوی او مستانه رفتم سوی او


تا چون غبار کوی او در کوی جان منزل کنم


روشنگری افلاکیم چون آفتاب از پاکیم


خاکی نیم تا خویش را سرگرم آب و گل کنم


غرق تمنای توام موجی ز دریای تو ام


من نخل سرکش نیستم تا خانه در ساحل کنم


دانم که آن سرو سهی از دل ندارد آگهی


چند از غم دل چون رهی فریاد بی حاصل کنم