دلم تنگه برات

بنام او که عشقش بی انتها، مهرش بی پایان ورحمتش بیکران است

دلم تنگه برات

بنام او که عشقش بی انتها، مهرش بی پایان ورحمتش بیکران است

خداحافظ

 

آخرین جرعه های جام زندگی را سَر می کشم

 دو سه جرعه ای بر خاک می فشانم

 
و کوله بار خستگی را بر دوش می برم
 
دیگر خسته ام از هرچه بوی زندگی می دهد!
 
از هرچه بوی سپیدی است خسته ام!
 
می روم با همه خستگی ام
 
می روم با پاهایی که از رفتن باز مانده
 
دیگر روزنه ای نمی یابم
 
برای آویختن دستهایم
 
دیگر چشمی نگران نیست برایم
 
می روم با چشمانی اشکبار
 
با دستانی خسته
 
با پاهایی بی توان
 
من می روم
 
وقتی هیچ دلیلی برای ماندن نیست
 
می روم تا ته غربت یک کوه
 
می روم تا ته یگانگی بیابان
 
آنجا که من باشم با غمهایم تنها!
 
می روم
 
وقتی تنها به هیچ زنده ام
 
و زمزمه می کنم:
 
" تنها ماندم، تنها با دل بر جا ماندم"
 
" چون آهی بر لبها ماندم"
 
من می روم
 
با آخرین جرعه های جام تهی ام، با کوله بار خستگی ام
 
با چشمان گریانم، با دستان آویخته ام، با پاهای بی توانم
 
... من می روم
 
خداحافظ ...

 

 

آموختم در انتهای نیاز بی نیاز باشم.

آموختم در عمق رزالت ،با اصالت باشم.

آموختم در پستی فطرت ،انسان  باشم.

آموختم در کنه بی کسی ،همه کس باشم.

آموختم در سراب همیشه سیراب باشم.

آموختم در بی پناهی ،پناه باشم.

آموختم در سوز دل ،تسکین دل باشم.

آموختم در آیینه دق ،سنگ صبور باشم.

آموختم در نا امیدی ،امید باشم.

آموختم در تاریکی،نور باشم.

آموختم در فریاد،سکوت باشم.

آموختم در بی تابی ،شکیب باشم.

آموختم در دوری ،نزدیک باشم.

آموختم در کذب،صادق باشم.

آموختم درخواب،بیدار باشم.

آموختم در کثرت ،نادر باشم.

آموختم در پژمردگی ،رستن باشم.

آموختم در تمنا،عرضه باشم.

آموختم در فصل،وصل باشم.

آموختم در حجاب ،عریان باشم.

آموختم در تولد ،مرحوم باشم.

آموختم در ترس ،شهامت باشم.

آموختم در رنگین کمان ،یک رنگ باشم.

آموختم در پستی ،معرفت باشم.

آموختم در نامهربانی ،مهربان باشم.

 

 

جهان خسته است , تنم خسته است , دلم از این همه نیرنگ شکسته است , خدا هم شاید اینک خسته است و شاید هم رها کرده است این مردمان مردم نماها را
من اینجا بس غریبم غربتم را چاره ای نیست , پاسخی نیست , بالینی که سر بر آن فرود آرم وهرآنچه درون سینه ام تنگی کند بیرون بریزم اندکی آرامش یابم
محبت را سرایی نیست , سلامت را جوابی نیست , نگاهت را نگاه گرم مهرآمیز یاری نیست. من اینجا بس غریبم , غریبی آنچنان بر جان می تازد که جانم را برایش هیچ نایی نیست... میان این همه مردم کسی آیا نگاهم را نمی بیند؟! نگاهی خسته و گاهی پوشیده شده از اشک چندین ساله ام را آیا کسی نمی بیند؟! کسی باور نمی دارد رنجی هست, عذابی هست خشمی هست
 

...!!و شاید هم خدایی هست

 

قربونت برم خدا چقدر قریبی رو زمین